همان طور که الیزابت اووتکا، استاد دانشگاه و نویسنده انگلیسی، در کتاب «مدرنیسم واگیردار» (۲۰۱۹) به روشنی نشان میدهد، برخلاف جنگ، بیماری داستانی است که به راحتی از حافظه فرهنگی و تاریخی ملتها پاک میشود.
آنگونه که ویرجینیا وولف، نویسنده مدرنیست، مشاهده کرده است، در جنگ با بیماری، «ما سرباز شجاع یک ارتش نیستیم، بلکه سرباز فراری میشویم.»
وولف که در سالهای پس از پایان جنگ جهانی اول مینوشت، تهدید آنفولانزای اسپانیایی ۱۹۱۹ بر داستانهای پیروزی ملی را مشاهده کرده است. آنفلوانزا به روشهای نامرئی و غیرقابل پیشبینی حرکت میکند و بالقوه، همه در مقابل آن آسیبپذیرند.
علاقه به موضوع بیماری، برای ولف یک امر شخصی بود. او در طی سالهای ۱۹۱۶ تا ۱۹۲۵ چندین بار به آنفولانزا مبتلا شد و عملا، مدتی طولانی در بستر خود زندانی بود.
او تجربه آنفولانزای اسپانیایی را در دفتر خاطرات خود در سال ۱۹۱۸ ثبت و به عنوان یک نکته دیگر، یادآوری میکند که «به گفته تایمز، به نظر میرسد ما دچار طاعونی شدهایم که از «مرگ سیاه» تاکنون نظیری نداشته است. طاعونی که لرد نورتکلیف را گرفتار کند، شاید ما را به صلح برساند.»
لحن او تمسخرآمیز است. او بعدتر متوجه جدی بودن تهدیدات ناشی از آنفلوانزا شد. اما در اینجا او پیشنهاد میکند که آنچه بیماری نوید میدهد، پایان جنگ است؛ جنگی که به نظر او با احساسات ملیگرایانهای که روزنامههای متعلق به لرد نورتکلیف به عنوان بخشی از امپراتوری گسترده روزنامهنگاری عوامپسند او برمیافروخت، تقویت میشد.
با خواندن کارهای ولف، به ویژه رمان «خانم دالووی» (۱۹۲۵ - Mrs. Dalloway)، در هشتادمین سالگرد مرگ او و در میانه همهگیری خودمان، میتوانیم بفهمیم که او چگونه سعی کرده مرگ و بیماری را مانند داستان ملی شکوه و قدرت پس از جنگ جهانی اول، بازنویسی کند.
به حاشیه راندن مرگ
من یک مدرس ادبیات انگلیسی در دانشگاه کاردیف هستم و در طول همهگیری، تدریس ادبیات در یک آمفی تئاتر بزرگ با دانشجویان پراکنده نشسته، تجربه بینظیری بوده است. رمان «خانم دالووی» نقطه شروع خوبی برای مطالعه و فهم تاثیر یک وضعیت اضطرار ملی به ما ارائه داد. قهرمان داستان «خانم دالووی»، بازمانده بیماری آنفولانزای اسپانیایی در سال ۱۹۱۹ است و حس زندگی که در متن رمان نفوذ میکند، از تجربه او در کشف مجدد لذتهای زندگی ناشی میشود. تجربه خانم دالووی که که در لندن خلوت در یک روز صبح در ماه ژوئن قدم میزند و آرام زندگی را تجربه میکند، برای ما قابلیت درک مستقیم دارد.
خط افتتاحیه معروف رمان، «خانم دالووی گفت که خودش گلها را میخرد»، امسال طنین جدیدی به خود گرفته است، زیرا همهگیری، جهانهای ما را بسیار کوچکتر کرده است. کلاریسا میخواهد خودش گلها را بخرد، زیرا مدت زیادی را در خانه سپری کرده است و هر بهانهای برای بیرون رفتن را دوست دارد.
در کلاس، من و دانشجویان به این فکر کردیم که دیدن کلاریسا به عنوان شخصیتی که همهگیری را تجربه کرده و از آن جان سالم به در برده است، برای ما چه معنایی دارد. تعهد کلاریسا به زندگی، پس از مدت طولانی قرنطینه، امیدوارکننده است؛ گرچه بیهزینه هم نیست.
توانایی وولف در نشان دادن میزان دشواری توصیف م رگ ، به ما کمک میکند تا دشواری زندگی را با حضور آن درک کنیم.
در مرکز مهمانی کلاریسا، رویدادی که رمان بر آن بنا شده است، خبر میرسد که سپتیموس اسمیت، سرباز جوان جنگ، خود را کشته است. در طرح اصلی وولف برای رمان، خبری از سپتیموس نبود و قرار بود کلاریسا خود را در حال برگزاری مهمانی بکشد. وولف میتواند با ایجاد سپتیموس به عنوان کسی که عوض کلاریسا میمیرد، مرگ را به حاشیه براند، همان طور که همه ما دوست داریم.
وولف با ایجاد تونلی به درون شخصیت اصلی داستان، انقلابی در شخصیتسازی خلق میکند. او وصفی از شخصیت به ما ارائه نمیکند، بلکه نقشهای از روان او به ما به دست میدهد. ما شخصیت اصلی را از درون، از طریق جریان ذهنی او (شیوه موسوم به «جریان سیال ذهن» در داستاننویسی)، از نزدیک تجربه میکنیم، اما شخصیتهای پیرامونی نیز در این رمان مدرنیستی تکثیر میشوند.
وولف تشخیص میدهد که به چه راحتی میتوان شخصیتهای دیگر را در حاشیه زندگی شخصیت اصلی قرار داد. به هر حال، مگر داستانهای ملی به همین شکل کار نمیکنند؛ با ایجاد فضا برای قهرمانان داستان به هزینه شخصیتهای دیگری که به حاشیه رانده میشوند. در خصوص بریتانیا پس از جنگ جهانی اول، فضایی برای شکوه جنگ پرداخته میشود، اما نه برای آنفولانزای اسپانیایی.
حافظه جمعی
رمان «خانم دالووی» متنی است که نشان میدهد چگونه خاطره و سوگواری، برای پاسداری از ارزشهای امپراتوری بریتانیا به کار گرفته میشود. توجه این رمان به چگونگی انتقال احساسات بین افراد، به ما امکان درک این را میدهد که چگونه ساختار احساسات ملی، از طریق روزنامهها و از طریق ساختوپرداخت هویت نمادین خلق میشود.
وولف مینویسد: «در تمام مغازههای کلاهفروشی و خیاطیها افراد بیگانه به یکدیگر نگاه میکردند و به مردگان فکر میکردند و به پرچم امپراتوری.» وولف علاقهمند است چیزی را نشان دهد که تشخیص آن دشوار باشد: نحوه ایجاد و پایداری جوامع ملی؛ این که چگونه حس غیرقابلنفوذ بریتانیایی بودن، بر خاطره مردگان جنگ تکیه دارد.
وولف متوجه شد که برای درک چگونگی اثر مرگ بر روحیه یک نسل، یک نظرگاه ذهنی لازم است. عزاداری، همانطور که زیگموند فروید نیز در مقطعی مشابه متوجه شد، وهمپردازی است. نکته قابل توجه در رمان ولف، این است که او توجه ما را به این مسئله جلب میکند که مرگ ما را به فراتر از آنی سوق میدهد که فهمش در توان ما است. در این ندانستن، مجبور میشویم بپذیریم که زندگی ما شکنندهتر و به زندگی دیگران وابسته است.
همان طور که یکی از شخصیتهای ولف در رمان «سیرِ خروج» (The Voyage Out - ۱۹۱۵) میگوید: «خیلی غیرقابل توضیح به نظر میرسد.» ایولین [شخصیت مورد اشاره] ادامه میدهد: «منظورم مرگ است. چرا او باید مرده باشد، و نه من یا تو؟ فقط دو هفته پیش بود که او با بقیه ما اینجا بود.»
توانایی وولف در نشان دادن دشواری توصیف مرگ به ما کمک میکند تا دشواری زندگی را با حضور آن درک کنیم. در برابر تنهایی مرگ، نابودی روزافزون زندگی جمعی [در میانه همهگیری] و نبودِ امکان سوگواری عمومی، او زبانی خارج از ساختار زبان ملی برای بزرگداشت مردگان برای ما فراهم می کند.
*جس کاتن مدرس دانشکده زبان انگلیسی، ارتباطات و فلسفه دانشگاه کاردیف است. این مقاله برای اولین بار در مجله «کانورسیشن» منتشر شده است.